گله ای نیست

 

چه اهمیت دارد بودن یا نبودن تو در کنار من

وقتی میان غربت و بی کسی هر روز

فاصله ها را وجب به وجب متر می کنم

چه درد را درمان می کند این لبخند های بی دلیل تو

چه تاثیر دارد این حرف های بی مخاطب من

وقتی دست های من و تو در کنار هم از هم دورند

وقتی من از چشم تو دیگر عشق نمی چینم

چه دیوانه ایم ما که به دنبال بهانه ایم

بی کسی بر نگاه من و تو سایه انداخته است

من و تو اینجاییم

ولی دیگر هیچ غروبی زیبا نیست

باران به یاد دلدادگی دیروز

بر کوچه خاطرات ما می بارد

من بدون سایبان زیر اشک آسمان

دوباره در یاد تو مغشوشم

اما تو بگو تو که ایستاده ای زیر چتر

در یاد کدام عکس خط خورده چنین خاموشی

امشب اشک ها رد شبانه شان را مدیون بی وفایی تواند

گله ای نیست از این افسردگی

بگذار جدا شوند جاده هایی که بی حساب یکی شدند

بگذار بشکند دل من

بگذار بسوزد دل تو..!!

حرفی نیست وقتی روزگار بر من و تو نیاموخته بود

رسم دوست داشتن را !!!...

 

پ.ن: اگه برادرم ازدواج کنه خیلی تنها میشم

تو هم بگذر

 

چنان دل کندم از دنیا         که شکلم شکل تنهاییست

ببین مرگ مرا در خود         که مرگ من تماشاییست

مرا در اوج می خواهی        تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز          مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابر        نمی گرید به حال ما

همه از من گریزانند            تو هم بگذر از این تنها

 

پ.ن: الهی

وقتی نگاه می کنی

هزار سال می شود فرصت زنده بودنم

نبض زمینو زمان به دست یک اشاره است

بیا اشاره کن که من دوباره زنده می شوم

 

دوست می دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می شود

و برای نخستین گل ها

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم

بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینم

میان گذشته و امروز

از جدار آیینه ی خویش گذشتن نتوانستم

می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم

راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند

تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگی ات که از آن من نیست

به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم

می اندیشی که تو تردیدی اما تو تنها دلیلی

تو خورشیدی رخشان هستی که بر من می تابی

هنگامی که به خویش مغرورم

سپیده که سر بزند

در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید

شیبه آن چه در بهار بوییدیم

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز

پ.ن: اینو برای مادرم گذاشتم که خیلی دوسش دارم